چه روزها و شبها بر ما گذشته و خواهد گذشت…
ولیاله جان، 3 سال و 7 ماه و 25 روز ( درست 1335 روز) از فراق تو گذشته و داغ تو همچنان پرحرارات و زخم جداییات تازه است.
و شاید (و حتماً)
زمانه، زمانهی رَجعت است
رَجعت از خویش به خویشتنِ خویش
و رجعت، هجرت است
هجرت از آنچه بدان احساس تعلق داری
به سوی آنچه بدان تعلق داری
و از برای هجرت باید سبک بار بود
تا سهلتر شود وصول به مقصد
پس دل سبک دار تا به مقصد برسی
و در میان همهمهی همگان
دل از هیاهوی همه همهمهها فارغ کن
تا از دلت بزدایند دلهرهها را
و شاید این باشد رازِ قرار در غوغای قیامت
مرا ببخش…
مرا بهخاطر دل شکستهام ببخش
مرا که از ندیدن تو خستهام ببخش
اگر به انتظار تو نشستهام هنوز
به دیگری اگر که دل نبستهام ببخش
ببخش اگر که با خیال بودن تو زندهام
اگر تو را نبردم از یاد
ببخش اگر که از امید دیدن تو گفتهام
به آرزوی رفته بر باد
تویی تمام ماجرا که رفتی ولی مرا
به حال خود نمیگذاری
صدا قلب من چرا غمت نمیکشد مرا
چرا هنوز ادامه داری
سکوت قبل رفتنت، نماندنت، ندیدنت
مرا به این جنون کشیده
چه حسرتی است بر دلم که از تمام بودنت
نبودنت به من رسیده
تویی تمام ماجرا که رفتهای ولی مرا به حال خود نمیگذاری
صدای قلب من چرا غمت نمیکشد مرا چرا هنوز ادامه داری
تویی تمام ماجرا که رفتهای ولی مرا به حال خود نمیگذاری
صدای قلب من چرا غمت نمیکشد مرا چرا